سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تابستان 89 - امید دوست مداروخیال دوست مبند/گرت به خویشتن ازذکردوست پرواییست


امروز دوست دارم خیلی کوتاه آنچه را میخواهم بگویم و برای خود یادآوری کنم، بنویسم. ای کاش این زبان پرکار اجازه دهد.

همیشه از خود می‌پرسیدم که اگر مانع ظهور مولایم باشم چه کنم. خیلی وقتی است (حدود 7- 8 سال)که یکی از اصلی ترین دعاهایم، خصوصا هنگام نماز این است که اگر مانع ظهور حضرت هستم (که میدانم هستم) خدایا این مانع را هرچه سریعتر از بین ببر...... چند وقت پیش باخودم فکر کردم من که می‌دانم که مانع ظهورم، پس چرا خدا دعای چندین ساله‌ام را اجابت نمی‌کند. تنها یک دلیل برای آن یافتم و آن اینکه دعایم از ته دل نبوده است....... . ناراحتم از اینهمه خودخواهی......................... .



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 1:49 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


خدایا!

در این زمان که هر کس دین را با زبان نفس خودش تفسیر می کند و هر چه غیر از آن را کفر می شمرد،

حقیقت دینت را و دین حقیقی ات را بر ما آشکار کن.

سید مهدی شجاعی



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:32 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان

جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس

آنجا که خادمینش از روی زائرینش

گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس

خورشید آسمان ها در پیش گنبد او

رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس

رویای ناتمامم ساعات در حرم بود

باقی عمر اما افسوس بود و کابوس

وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا

زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس..

حمیدرضا برقعی



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:32 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


ای خدا !

اگر که طوفان فتنه ، فرو فرستاده توست تا علفهای هرز سرگشتگی را از خاک وجودمان بکند و غبار شرک را از کنام اتکایمان بپراکند ،

اینک ، این جان ما و هجمه طوفان شما.

................................................................

خدایا !

ما فقط تو را می خواهیم ، بی هیچ کم و بیش .

بی هیچ کم .چون کمتر از تو هیچ نیست که اقناعمان کند .

بی هیچ بیش .چون ، بیش از تو چیست ؟ هیچ نیست.

تو ما را کفایتی !

که خود فرموده ای : ألیس الله بکاف عبده

آیا خدا برای بنده اش کافی نیست !؟

سید مهدی شجاعی



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:32 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


ای خدا !

مگر نه توحید اولین و برترین نعمت و موهبت به خلایق است !؟

 مگر نه اینکه تو خود به رسم بنده نوازی ، خلایقت را در کوره های بلا می گدازی ، تا با الفبای توحید ، آشنایشان سازی ؟!

اگر ره آورد امواج بی امان بلا ، توحید توست ، هزار خیر مقدم به هرچه درد و داغ و بلاست.



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:32 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


نگاهی به نوشته لترون (http://letron.blogfa.com/post-27.aspx) از یه زاویه دیگه....

-آخ... آخ.... نزن بابا بیدار شدم الان پامیشم دیگه چرا اینقدر میزنی؟

-پاشو لنگ ظهر شد،  فقط بلدی تو خونه بخوری و بخوابی؟! پاشو باید بریم سرکار

-باشه باشه..... نزن....

-........

این بگو مگوی هر روز منه با بابام. هر روز باید با لقد بابام بیدار شم. آخه اون حال و حوصله درست حسابی که نداره!  بیچاره بابام.

آره امروز میخوام شمارو هم باخودم ببرم سر کار.... من کیم؟ من یه بچه مثل تموم بچه های این دنیا. 8سالمه..... من بابامو خیلی دوست دارم. آخه اون خیلی داره برامون زحمت میکشه. این هفته خیلی خوشحالم. آخه بعد از دوهفته دوباره آخر هفته قرار بریم حموم....... آره دیگه ماکه تو خونه حموم نداریم.........

امروز نمیدونم چرا اینقدر دلم تنگ شده. برا مادر بیچارم که از شدت مریضی مرد..... رفت پیش خدا...... ولی بیشتر ناراحت بابامم. آخه هرشب میشینه تو خونه، وقتایی که ما میریم بخوابیم(من و داداشم)، هی گریه میکنه و با مادرم صحبت میکنه و میگه که مقصر مرگ مادرم اونه که نتونسته دواهای مادرمو جفت و جور کنه...... بیچاره یه دفعه همه موهاش سفید شده....

آره ساعت 6 صبحه بازم مجبوریم گرسنه بزنیم بیرون آخه....... باید بریم یه جایی که بابام بتونه بساط واکسش رو پهن کنه و منم باید برم دنبال فروش این دعاها...... آخه مگه این دعاها فقط مالب پولداراست که ما باید بریم اونجاها بفروشیم...... مگه آدمای پولدار به دعا هم نیاز دارن؟ اگه مادرشون مریض شه پول که دارن بدن و دوا بخرن. دیگه نیاز ندارن مثل بابای من شب تا صبح بیدار بمونن و گریه کنن و از خدا بخواهند...... آخرشم مادر من میمیره نه مادر اونا.................

خوب دیگه داریم میرسیم. برم سراغ کارم.........................

-آقا... هی آقا..... دعا نمیخواهید............تو رو خدا یه دعا بخرید................

-برو دخترجون. برو کار دارم.................. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه........................

-تو رو خدا............... آقا........................

-خوب بده یه ذره پول بهش بذار دست از سرمون برداره.......................

-من پول مفت ندارم که به اینا بدم............ صبح تا شب جون میکنم..........................

منم مجبورم سرمو بندازم پایین و برگردم. اینقدر حرف بد به من میزنن اینا.......... مگه من چه گناهی کردم.... مگه حرف بدی زدم........... بذار اشکامو با گوشه پیرهنم پاک کنم...... اینجوری ضایعه برم سراغ یکی دیگه..........

 اما خودمونیم ها چه ماشین قشنگی داشتن؟  من همیشه یه سوال داشتم که روم نمیشه از بابام بپرسم؟ اینکه چرا ما باید پیاده اینهمه راه رو بریم و بعضی وقتا هم با واحد که اونم باید کلی به راننده التماس کنیم که ازمون بلیط نگیره اون وقت اینا با این ماشین خوشگل باید برن سرکار............... من دلم خیلی چیزا میخواد.......... دلم میخواست مثل اینا یهماشین خوشگل داشتم تا میومدم سر چهارراه و اونوقت همه دعاهای بچه کوچیکا رو میخریدم... دلم میخواست پول داشتم و مثل اون آقا مهربونه که دیروز یه بیسکویت داد من خوردم برا همه این بچه ها بیسکویت میخریدم...... دوست داشتم بابام مثل باهای اینایی که تو این ماشین خوشگله هستن بخنده و خوشحال باشه....... اصلا من دلم میخواست برم مدرسه..................................

 

 

 

به خدا دیگه نمیتونم ادامه بدم الان دیگه تابلو میشم تو خونه ................... خودتون ادامه داستان رو بسازید.............

اما یه چیز........ بیاید یه ذره سعی کنیم آدم بشیم و برا ظهور آقامون یه قدمی برداریم تا بلکه اینهمه بی عدالتی ریشه کن شه و انشاءالله ماهم زمان برقراری عدالت کامل و جهانی رو ببینیم....... انشاءالله



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:30 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


عشق تنها دلیل زندگی

میگویم از عشق و می نالم از غم عشق. میگویم از عشق چون تنها دلیل زندگی مکن است و مینالم از غم عشق چون تنها غم زندگی من است. فریاد میزنم «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»

بارخدایا! عمری است درپی یافتن مولایم تمام کوچه های سرزمین عشق را با پای دل بارها و بارها رفته ام و گاهی در زیر آفتاب سوزان غم عشق، ساعتها منتظر ماندم تا شاید محبوبم به گوشه دلم سری بزند. عمری است میدوم و میچرخم و میگردم و میبویم و می نالم و میخوانم و نمی یابم. عمری است سرگشته و حیران و دربه در و منتظر و مضطرب و خواهانم و نمی آرامم. عمری است نادم و پشیمان و مضطر و مدعی و مستأصل و تائبم و دلشاد نمیکنم.

باخدایا! چگونه باید شوق دیدار یار را که تمام وجودم را فراگرفته فریادزنم و چگونه باید صبر کنم، این همه دوری و فراغ را. ما بندگان خاطی هم دل داریم! اگر ما لیاقت نداریم، شما که رأفت دارید! اگر ما دل پاک داریم، شما که عطوفت دارید! اگر ما دستانمان خالی است، شما که فضل دارید! اگر ما دلمان سیاه است، شما که توان تغییر دارید! دلمان را به شما می سپاریم. می نالیم و ضجه میزنیم و فریاد میکشیم که بارخدایا باردیگر توبه! دلمان را جلا بده. بازهم سرمان را پایین می اندازیم و با زبانی لرزان دوباره میگوییم: عهد می بندیم که شویم آنجه تو میخواهی. فقط دلمان را دوباره دریایی کن. عهد میبندیم که دیگر عهدمان را نشکنیم. ما را به مولایمان ببخش.

مولاجان! آقاجان! چگونه با توبگویم غم فراغ آقا، که منتظر واقعی تو هستی نه من. آقا جان ولی درد دل زیاد است. درد دل یکی است اما خیلی زیاد است. سالهاست که میگردم و نمی یابم، یا میگردی و نمی یابی؟! سالهاست که نمیبینم . غمگین میشوم، یا میبینی(دل سیاه من را) و غمگین میشوی؟! سالهاست که میخوانم و جواب نمیشنوم، یا بانگ هل من ناصر ینصرنی را فریاد می زنی و جواب نمیشنوی؟! سالهاست که دعا میکنم و نمیرسم،ا سالهاست که دعا میکنی و نمی رسد؟!

می دانم!دل شما از ما خون است و خیلی بیشتر از ما دلتان گرفته است. میدانم که از دستمان ناراحتی و آزرده. میدانم که مانعیم برای ظهورت. ولی چه کنیم؟ عبدیم و شما مولایمان! با شما نگوییم با که بگوییم؟اگر با شما نگوییم که علیرغم تمام آلودگی ها و گناهان و معاصی، شب به امید اینکه لحضه ای صدای دلنشینتان را در خواب بشنویم یا گوشه ای از جمالتان را در خواب ببینیم، میخوابیم؛ با که بگوییم؟ اگر با شما نگوییم هر صبح که برمی خیزیم و به آرزویمان نرسیده ای، تمام روز را ناراحت و کسل هستیم و منتظر اینکه شب شود و دوباره به همان امید بخوابیم؛ با که بگوییم.

آری آقاجان. ماهرچه که بد باشیم ولی بنده شماییم و دل به محبت مولایمان خوش داریم که «نوکر رخ ارباب نبیند سخت است!»

خداوندا! ما را به دیدار مولایمان برسان. اما از آن واجب تر آنکه ظرفیت دیدار مولایمان مهدی صاحب الزمان روحی فراه را در ما ایجاد کن...............

واز آن واجب تر: «به دل شکسته مادرمان فاطه (س) قسم، دیگر منتقم خون زهرا (س) را برسان». انشاءالله..................................



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:29 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


امروز که این متن را می نویسم بیست و یکمین روز از ماه مبارک شعبان المعظم است. ماه رسول خدا (ص)! ماه توبه! ماه برگشت به سمت خدا! ماه آمادگی دل و جان برای میهمانی خدا! و برای من، مثل ماه های دیگر: ماه غفلت!! آری. ماه شعبان هم تمام شد و دستانمان خالی است. تنها چیزی که به کارنامه اعمالمان اضافه شده، سیاهی گناهانی بود که نتیجه ای جز شکستن دل نداشت. حال دوباره باید هنگام رقم زدن سرنوشتمان در لیالی قدر، با دستان خالی برسر معامله با خدا حاضر شویم و دوباره یکسال دیگر سرنوشتی بهتر از قبل را از خدا گدایی کنیم و از خدا بخواهیم یکسال ما را فرصت دهد تا به جبران محبت های بی دریغش گامی کوچک برداریم. دوباره باید سرهامان را پایین بیندازیم و «به فاطمه» را با صدایی لرزان نجوا کنیم. دوباره باید از اینکه یک گام دیگر به جهنم نزدیک شدیم «اغثنا من النار یامجیر» را با تمام وجود و با ضجه و آه و گریه فریاد بزنیم تا شاید ببخشاید خدا آنچه را کردیم. دوباره باید فریاد «الغوث الغوث خلصنا من النار یارب» را گره گشای دل سیاهمان بدانیم. آری ماه شعبان گذشت و هنوز خوابیم. فقط مانده 8 - 9 روز دیگر تا میهمانی خدا و ما هنوز لباسهای کثیف و آلوده به گناهمان را نشسته ایم و با همان لباسها میخواهیم در خانه دوست را بزنیم. به خدا شرمم میشود، وقتی به یاد می آورم قول و قراری را که سال گذشته با خدا گذاشتم و چند صباحی بعد از اتمام ماه مبارک، فراموشم شد همه آن قول و قرارها. و حالا که دوباره به ماه مبارک نزدیک می شویم، روی عذرخواهی نداریم. آخر عادتمان شده این کار. عادتمان شده عهد شکستن و توبه شکستن. عادتمان شدهپر رویی و گستاخی و هرچه بر گناهانمان اضافه می شود، توقعمان از خدا بیشتر می گردد.

خداوندا!! دوباره با پررویی تمام آمده ایم محضرت تا قَسَمت دهیم. قسمت دهیم به عزیزترین کسانت! قسمت دهیم به دلیل خلقت هستی! قسمت دهیم به اولی الامرت! قسمت دهیم به 14 نور پاکی که آفریدی تا ما را امام باشند! قسمت دهیم به اسماء جلالت! قسمت دهیم به مهربانیت! به جلالت! به جبروتت! به حقانیتت! به ربوبیتت! به عدالتت! به فضلت! به کرمت! به رحمانیتت! به رحیمیتت!.....

و بگوییم ما را ببخش! انشاءالله..........................................



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:28 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


گفتم: فقیرم!

گفتند: نیستی.

گفتم: فقیرم! باور کنید.

گفتند: نه! من می دانم که نیستی.

گفتم: شما که از حال و روز من خبر ندارید که چه می کشم و ...

و حال و روزم را برایشان تعریف کردم و
گفتم که چقدر دست هایم خالی است و چقدر فقر معنوی دارم، گفتم که این
روزگار چه خونی بر دل ما می کند و چه سختی هایی که شب و روز می کشم!

ولی امام هنوز فقط نگاهم می کردند!

گفتم: چه طور بگویم که ولله فقیرم و هیچ ندارم!

گفتند: اگر صد دینار به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟! از ما فرزندان محمد(صلی الله علیه و آله)؟!

گفتم: نه! هیچ گاه!

- "هزار دینار"؟!

- نه! به خدا قسم نه 

- "دهها هزار دینار"؟!

- هرگز! به خداوندی خدا سوگند همچنان دوستتان خواهم داشت.

گفتند: چطور می گویی فقیری؟ وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟

«چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق ما در دارایی تو هست»
ترجمه آزاد از امالی، جلد 7، صفحه 1?7؛روایت مردی که به خدمت امام صادق علیه السلام رسید.
منبع: وبلاگ محراب اندیشه



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:27 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1


خداوندا! دستانم خالی اند. هرچه به خود و اطرافم مینگرم که بیابم تحفه ای ناقابل، تا به درگاهت پیشکش کنم، کمتر می یابم. هرچه گوشه و کنار قلبم را بیشتر میگردم، برسیاهی هایی که میدیدم افزوده میشود و هرچه بیشتر در زمان جلو می روم، از سفیدیهای آن کاسته. دستانم خالی است، اما انتظارم بی نهایت. دستانم خالی است، ولی با جسارت تمام از تو طلب می کنم تمام آنچه حقم هست و نیست، طلب می کنم تمام آنچه به صلاحم هست و نیست، طلب می کنم تمام آنچه ظرفیتش را دارم و ندارم، طلب می کنم تمام آنچه توان شکرگزاریش را دارم و ندارم، طلب می کنم تمام آنچه مرا عاقبت به خیر می کند و نمی‌کند، طلب می کنم تمام آنچه طول غیبت مولایم را کم می کند و نمی کند، طلب می کنم تمام آنچه مرا پیش مولایم سربلند می کند و نمی کند، طلب می کنم تمام آنچه رسیدن به خدا را برایم طولانی تر می کند و نمی کند..... و بیشرمانه تر از این همه طلب، آن است که بازخواست میکنم تو را به اطر آنچه حقم نیست و به من نمی بخشی، به خاطر آنچه به صلاحم نیست و و به من نمی بخشی..... و از آن بیشرمانه تر آن که می خواهم تو را فقط به خاطر این خواسته ها و فراموشت نمی کنم تا موقع رسیدن به آنها.

خدایا! توفیقم ده که قانع باشم و شاکر، شایسته بخشش باشم و قدرشناس محبت و در عین حال عدم بخشش! و از همه بالاتر عبد خودت باشم نه مرید بندگانت، خاطرخواه خودت نه عاشق دنیایت، شکرگزار خودت نه پابوس دشمنانت.

الهی عظم البلاء و برح الخفاء وانکشف القطاء وانقطع الرجاء و ضاقت الارض و منعت السماء و انت المستعان و الیک المشتکی و علیک المعول فی الشده و الرخاء که عظم البلاء همان شکافته شدن پرده عصمت توسط بندگان خاطی و نالایق و نا اهلی همچون من است.

...........

ففرج عنا بحقهم فرجا عاجلا غریبا......... انشاءالله



نویسنده : حسین خسروشاهی » ساعت 12:24 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 1

   1   2      >